فقط عشق به او....
اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید.....
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:52 ::  نويسنده : اشناست

 


هیتلر و چارلی تقریبا همسن بودند، هیتلر فقط چهار روز از چارلی کوچکتر بود. چارلی گفته: این سرنوشت ما دو تا بود که یکی دنیا را بخنده بندازه و دیگری به گریه، و اگر سرنوشت میخواست، کاملا بر عکس میشد.

 



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:47 ::  نويسنده : اشناست

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. 
تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. 
ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. 
در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. 
هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت ،

خانم جوان در دل گفت: ... 

از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه 
مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم 

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد 
اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت 

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد 
که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم 

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. 
در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بز
ند



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:44 ::  نويسنده : اشناست

گروه اینترنتی شمیم وصل
I asked GOD:
Let all my friends be healthy
and happy forever...!

GOD said:
But for 4 days only....!

I said:
Yes, let them be a
Spring Day,
Summer Day,
Autumn Day,
and Winter Day.

GOD said:
3 days.

I said:
Yes, Yesterday,
Today
and Tomorrow.

GOD said:
No, 2 days!

I said:
Yes, a Bright Day (Daytime)
and Dark Day (Night-time) .

GOD said:
No, just 1 day!

I said:
Yes!

GOD asked:
Which day?

I said:
Every Day
in the living years
of all my friends!

GOD laughed, and said:
All your friends will be healthy
and happy Every Day!

GOD said
Good friends
must keep in contact!


Be Happy......
and Send This
to All Your Good Friends..!

NOW YOU KNOW WHY YOU GOT THIS MAIL.



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:40 ::  نويسنده : اشناست

دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم

 
❤♡❤♡❤♡❤♡

 
مي داني ... !؟ به رويت نياوردم ... !
از همان زماني كه جاي " تو " به " من " گفتي : " شما "
فهميدم
پاي " او " در ميان است ...

❤♡❤♡❤♡❤♡

جازه ... ! اشک سه حرف ندارد ... ، اشک خیلی حرف دارد!!!

❤♡❤♡❤♡❤♡

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!

❤♡❤♡❤♡❤♡

می‌دونی"بهشت" کجاست ؟
یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب !
بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری...

❤♡❤♡❤♡❤♡

ماندن به پای کسی که دوستش داری
شیرین ترین و قشنگ ترین اسارت زندگی است !

❤♡❤♡❤♡❤♡

می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!

❤♡❤♡❤♡❤♡

مگه اشك چقدر وزن داره...؟
که با جاري شدنش ، اينقدر سبک مي شيم...

❤♡❤♡❤♡❤♡

من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم ...
یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم
ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه ...
و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم!!!!



سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 21:7 ::  نويسنده : اشناست

"...مادر جان یه خواهشی دارم از شما* شما رو به بی بی فاطمه زهرا (س) برام دعا نکنید ایه الکرسی نخونید . به خدا همین که خمپاره ها زمین میخورن همه کسانی که دور و برم هستند به خاک می افتند اما من یه خراشی هم بر نمیدارم."

روز های بهد از شهادت پیرزن به قبر پسرش گلاب می پاشید و می گفت:

دیدی نخوندم عزیزم دیگه برات ایه الکرسی نخوندم پسر گلم...

یادگاری: وقتی همه خوابیم.

دوتا از سرباز ها همیشه محو تماشای سید می شدند . بعد ها یکی از انها تعریف کرد :

یک شب وقت نگهبانی ام از راه رسید و فهمیده بود خیلی خسته ام گفت:

"ادم خسته که نمیتونه پست بده برو بخواب من جای تو پست میدم"

یه کیسه خواب به من داد و من هم رفتم گوشه ای خوابیدم هوا روشن شده بود . در حال صبحانه خوردن نگهبان بعدی از راه رسید و پرسید که چرا برای نگهبانی او را صدا نکردم فهمیدم ان بسیجی تا صبح نگهبانی داده است .

ماجرا را که تعریف کرد و بسیجی را نشان داد با ناراحتی گفتم:

کدوم بسیجی رو میگی؟این که نشون میدی بسیجی نیست فرمانئه گردان ماست...



سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 20:58 ::  نويسنده : اشناست

از همه مقدم تر بود یک صف شکن شده بود . خواست ار پی جی شلیک کند صدای ا...اکبر شنیدم و تیری به سینه اش نشست.

دست ها را محکم به جلو دراز کرده بود طوری که انگار کسی یا چیزی را در اغوش گرفته باشد.

حالا بعثی ها به تپه رسیده بودند و به نا چار جنازه مطهر حبیب همانجا ماند و هیچ کس نمی داند که جسدش چه شد ایا همان جا مانده؟

یادگایش این بود:

بسم ا... الرحمن الرحیم

والفجر ولیال عشر واشفع والوتر

"....یا ایتها النفس المطمنه ارجعی الی ربک راضیهء مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی.."

چه وقت نفس مطمن میشود؟

نفس وقتی مطمن میشود که "یاد" منحصر باشد به

"خدا"



سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 20:28 ::  نويسنده : اشناست

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

بی مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟ حالا چرا

شهریار



سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 20:24 ::  نويسنده : اشناست

 

 

قایقی خواهم ساخت

 

خواهم انداخت به آب

 

دور خواهم شد از این خاک غریب

 

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق

 

قهرمان را بیدار کند

 

قایق از تور وتهی

 

ودل آرزوی مروارید

 

همچنان خواهم راند

 

نه به آبی دل خواهم بست

 

نه به دریا-پریانی که سر از آب بدر می آرند

 

و در آن تابش تنهایی ماهیگیران

 

می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

 

همچنان خواهم راند

 

همچنان خواهم خواند

 

دور باید شد دور

 

مرد آن شهر اساطیر نداشت

 

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود

 

هیچ آیینه تالاری سر خوشی ها را تکرار نکرد

 

چاله آبی حتی مشعلی را ننمود

 

دور باید شد دور

 

شب سرودش را خواند

 

نوبت پنجره هاست

 

همچنان خواهم راند

 

همچنان خواهم خواند

 

پشت دریا ها شهری ست

 

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

 

بام ها جای کبوتر هایی ست که به فواره ی هوش بشری می نگرند

 

دست هر کودکده ساله شهر شاخه ی معرفتی ست

 

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

 

که به یک شعله به یک خواب لطیف

 

خاک موسیقی احساس تو را می شنود

 

و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد

 

پشت دریا ها شهری ست

 

که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است

 

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

 

پشت دریا ها شهری ست!

 

قایقی باید ساخت 

 

 

سهراب سپهری

 



سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 20:19 ::  نويسنده : اشناست

 

 


آدمک آخر دنیاست بخند

  ادمک مرگ همینجاست .......بخند


ان خدایی که بزرگش خواندی....


بخدا مثل تو تنهاست......بخند.....


دستخطی که تو را عاشق کرد....


شوخی کاعذی ماست....بخند....


فکر کن درد تو ارزشمند است....


فکر کن گریه چه زیباست بخند....


صبح فردا به شبت نیست که نیست....


تازه انگار که فرداست.....بخند...


راستی !انچه به یادت دادیم


پر زدن نیست!که در جاست .....بخند


ادمک نغمه ی اغاز نخوان



بخدا اخر دنیاست..... بخند



پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 20:18 ::  نويسنده : اشناست

 

دختر دانش.آموزی صورت زشتی داشت. دندان.هایی نامتناسب با گونه.هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره.ای تیره....روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:
"میدونی زشت.ترین دختر این کلاسی.؟"
یک دفعه کلاس از خنده ترکید…
بعضی.ها هم اغراق.آمیزتر می.خندیدند.! اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله.ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه.ای در میان همه و از جمله من پیدا کند.:
"اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی..."
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان.ترین فردی است که می.توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می.خواستند با او هم گروه باشند..
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می.گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و…. به یکی از دبیران، لقب خوش.اخلاق.ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب.ترین یاور دانش.آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید.هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف.هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه.های مثبت فرد اشاره می.کرد. مثلاً به من می.گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می.گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت... آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سال.ها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری.اش احساس کردم شدیداً به او علاقه.مندم.
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری.اش رفتم، دلیل علاقه.ام را
جذابیت سحر آمیزش می.دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی.اش گفت:
"برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!"
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرت.اند...
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
همسرم جواب داد: "من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم."
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید...

 



درباره وبلاگ

ادمک اخر دنیاست بخند ادمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که تو را عاشق کرد ...... شوخی کاغذی ماست بخند ادمک خل نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند ان خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فقط عشق به او....... و آدرس golnargas.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)