فقط عشق به او....
اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید.....
جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 14:1 ::  نويسنده : اشناست

کوله بارت بربند
شاید این چند سحر فرصت آخر باشد

که به مقصد برسیم
بشناسیم خدا
و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم
می شود آسان رفت
می شود کاری کرد که رضا باشد او
ای سبکبال
در این راه شگرف
در دعای سحرت
در مناجات خدایی شدنت
هرگز از یاد مبر
من جا مانده بسی محتاجم



جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 13:52 ::  نويسنده : اشناست



زن و شوهر جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند آنها از صمیم قلب همدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواشتر برو من میترسم

مرد جوان:نه،اینجوری خیلی بهتره

زن جوان:خواهش میکنم من خیلی میترسم

مرد جوان:خوب اما باید اول بگی دوسم داری

زن جوان:دوستت دارم حالا میشه یواشتر بری

مرد جوان:مرا محکم بگیر

زن جوان:خوب حالا میشه یواشتر برونی

مرد جوان:باشه،به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری آخه نمیتونم راحت برونم اذیتم میکنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند

برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد یکی از سزنشینان زنده ماند و دیگری در گذشت

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خوات برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند



جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 13:50 ::  نويسنده : اشناست

درویش گفت:خیالت تخت،"او"رفت! پی زندگی! پی دیگری! دیروز،!شیرینی داد.
دل "من" سوخت، از تلخی آن شیرینی!(مبارکت باد "او")
گفت :دل "تو" که فقط گیر نبود!هواخواه زیاد داشت.
دل بیچاره "من" باز هم سوخت.
گفت،دِ نا مروت دل" او" هم گیر بود ،شاید! تو خودخواهی! دست بردار از "او".
دلم بغض کرد،نفسم هایم به کما رفتند و انگشتانم به یغما ،تا به این ثانیه ها!
آه! آه! آه!
باید نوشتن بی "او" را تمرین کنم، سخت است، فقط می ماند "من" "من""من""من""من".
کاش هیچ وقت او به اینجا سرک نکشد، دخترک خوشبخت!."من" یه لا قبا "او" ندارم.



جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 13:49 ::  نويسنده : اشناست

 
چی می شد اگه خدا
 
امروز وقت نداشت به ما برکت بده چرا که ما وقت نکردیم دیروز از او تشكرکنیم .
 
چی می شد اگه خدا
 
فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد چون امروز اطاعتش نکردیم .
 
چی می شد اگه خدا
 
امروز با ما همراه نبود چرا که دیروز قادر به درکش نبودیم .
 
چی می شد که دیگه
 
شكوفا شدن گلی را نمی دیدیم چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم و شكر نکردیم .
 
چی می شد اگه خدا
 
عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم .
 
چی می شد اگه خدا
 
در خانه اش را می بست چرا که ما در قلب های خود را بسته بودیم .
 
چی می شد اگه خدا
 
امروز به حرف هامون گوش نمی کرد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم
 
چی می شد اگه خدا
خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت چون به یادش نبودیم
چی می شد اگه خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 13:48 ::  نويسنده : اشناست

 
اگر مدیر بودم یکی از شرایط ثبت نام را عشق می گذاشتم
 
اگر دبیر ریاضی بودم عشق را با عشق جمع می کردم
 
اگر معمار بودم قصری از عشق می ساختم
 
اگر سارق بودم فقط عشق می دزدیدم
 
اگر بیمار بودم تنها شربتی که می نوشیدم فقط شربت عشق بود
 
اگر درجه دار بودم فقط به عشق سلام می دادم
 
اگر پلیس بودم هرگز عشق را جریمه نمی کردم
 
اگر خلبان بودم در اسمان عشق پرواز می کردم
 
اگر دبیر ورزش بودم به بچه ها می گفتم با عشق نرمش کنید
 
اگر خواننده بودم فقط از عشق می خواندم
 
اگر ناخدا بودم همیشه در ساحل عشق لنگر می انداختم
اگر نجار بودم عشق را قاب می گرفتم.



جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 13:47 ::  نويسنده : اشناست

به گل گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من خوشگل تر است..."


به پروانه گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من زیبا تر است..."


به شمع گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من سوزان تر است..."


به عشق گفتم: "آخر تو چیستی؟" گفت: "نگاهی بیش نیستم



جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 13:46 ::  نويسنده : اشناست

نامه یک زن ایرانی به مرد هموطنش :

پیاده از کنارت گذشتم،
گفتی:” قیمتت چنده خوشگله؟

سواره از کنارت گذشتم،
گفتی:” برو پشت ماشین لباسشویی بشین!“

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود.

در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود.

زیرباران منتظ...ر تاکسی بودم،
مرا هل دادی و خودت سوار شدی.

در تاکسی خودت را به خواب زدی
تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من.

در اتوبوس خودت را به خواب زدی
تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی.

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید
و تو پشت سر من بلندگفتی:”زهرمار!“.

در خیابان دعوایت شد
و تمام ناسزاهایت فحش خواهر و مادر بود.

در پارک،
به خاطرحضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم.

نتوانستم به استادیوم بیایم،
چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی.

من باید پوشیده باشم
تا تو دینت را حفظ کنی.

مرا ارشاد می کنند
تا تو ارشاد شوی!
بی جنبگی در تو بیداد می کنه.

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است.

من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام.

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی.
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد.

من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم
تا به تو بگویند خوش تیپ.

من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم
تا به تو بگویند آقای دکتر.

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن،
گفتی بچه مال مادر است.

وقتی خواستی طلاقم بدهی،
گفتی بچه مال پدر است.

نه دیگر من به حقوق خود واقفم ،
و برای گرفتن برابری در مقابل تو تا به انتها استوار و مستحکم ایستاده ام

زیرا به هویت خود رسیده ام ،
به هیچ وجهی از حق خود نخواهم گذشت.

با تو شادم آری،
اما بدون تو هم شادم.

من اندک اندک می آموزم که برای خوشبخت بودن
نیازمند مردی که مرا دوست بدارد نیستم.

من اندک اندک عزت نفس پایمال شده خود را
باز پس می گیرم.

به من بگو ترشیده،
هرچه می خواهی بگو.
اما افتخار همبستری و همگامی بامرا نخواهی یافت
تا زمانی که به اندازه کافی فهمیده
و باشعور نباشی.

گذشت آن زمان که عمه ها و خاله هایم
منتظر مردی بودند که آنها را بپسندد
و درغیر اینصورت ترشیده می شدند
و درخانه پدر مایه سرافکندگی بودند.

امروز تو برای هم گامی بامن
(و نه تصاحب من - که من تصاحب شدنی نیستم)
باید لیاقت و شرافت و فروتنی خود را به اثبات برسانی.

حقوقم را از تو باز پس خواهم گرفت.
فرزندم را به تو نخواهم داد.

روزگاری می رسد که می فهمی
برای همگامی با من باید لایق باشی
و نیز خواهی فهمید

همگام شدن با من
به معنای تصاحب من یا تضمین ماندن من نخواهد بود



جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 13:45 ::  نويسنده : اشناست


 
یک شبی مجنون نمازش را شکست
 
 
بی وضو در کوچه لیلانشست

 
 
عشق آن شب مست مستش کرده بود
 
 
فارغ از جام الستش کرده بود

 
 
سجده ای زد بر لب درگاه او
 
 
پر زلیلا شد دل پر آه او

 
 
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
 
 
بر صلیب عشق دارم کرده ای

 
 
جام لیلا را به دستم داده ای
 
 
وندر این بازی شکستم داده ای

 
 
نشتر عشقش به جانم می زنی
 
 
دردم از لیلاست آنم می زنی

 
 
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
 
 
من که مجنونم تو مجنونم مکن

 
 
مرد این بازیچه دیگر نیستم
 
 
این تو و لیلای تو ... من نیستم

 
 
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
 
 
در رگ پیدا و پنهانت منم

 
 
سال ها با جور لیلا ساختی
 
 
من کنارت بودم و نشناختی

 
 
عشق لیلا در دلت انداختم
 
 
صد قمار عشق یک جا باختم

 
 
کردمت آوارهء صحرا نشد
 
 
گفتم عاقل می شوی اما نشد

 
 
سوختم در حسرت یک یا ربت
 
 
غیر لیلا برنیامد از لبت

 
 
روز و شب او را صدا کردی ولی
 
 
دیدم امشب با منی گفتم بلی

 
 
مطمئن بودم به من سرمیزنی
 
 
در حریم خانه ام در میزنی

 
 
حال این لیلا که خوارت کرده بود
 
 
درس عشقش بیقرارت کرده بود
 
 
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.



جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 13:43 ::  نويسنده : اشناست

دلم برای کودکیم تنگ شده....

برای روزهایی که باور ساده ای داشتم

همه آدم ها را دوست داشتم...

مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم و از زن "تناردیه" کینه به دل می گرفتم

مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود...

... دلم می خواست "ممُل" را پیدا کنم

از نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال "وروجک" می گشتم

تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود !

دلم برای کودکیم تنگ شده ...

شاید یک روز در کوچه بازار فریب دست من ول شد و او رفت.



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 21:14 ::  نويسنده : اشناست

1-بوسه مادر که با ان پا به عرصه خاکی می گذاریم
2-بوسه عشق که یک عمر با ان زندگی می کنی
3-بوسه خاک که با ان پا به عرصه ابدیت می گذاری



درباره وبلاگ

ادمک اخر دنیاست بخند ادمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که تو را عاشق کرد ...... شوخی کاغذی ماست بخند ادمک خل نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند ان خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فقط عشق به او....... و آدرس golnargas.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)