فقط عشق به او.... اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید..... پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:48 :: نويسنده : اشناست
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : اشناست
یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران دنج رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند. پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 11:11 :: نويسنده : اشناست
او هم یکی از جوانانی بود که طناب را کشیده بود تا مجسمه شاه را از وسط میدان پایین بیفتد. ...سر و صدا ی جمعیت مرا به سمت در خانه کشاند.دونفر زیر بغلش را گرفته بودند و می اوردند: -یا فاطمه زهرا(س) چی شده؟ بلند بلند میخندید و سعی میکرد با خنده به ارامش بدهد. "بی خیال...اصل کار اون بود که باید پایین می اومد...من طوریم نیست. او را به داخل خانه اوردم . شب تا صبح درد کشید و به روی خود نیاورد . بالاخره صبح به اصرار پدرش او را به بیمارستان سعدی بردیم. تا ان موقع پایش را ندیده بودم. خون زیر پوستش مرده بود و ورم و عفونت کرده بود . دکتر از او پرسید: -چه کار کردی پسر جون.چه بلایی سر خودت اوردی؟ "هیچی دکتر راستش الاغ لگدم زده" از بس این جمله را با خنده و تمسخر گفت دکتر جوان به خودش گرفت و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. -این چه طرز حرف زدن با دکتره؟خب راستش رو بگو که مجسمه شاه افتاده رو پات. "دروغ که نگفتم الاغ الاغه فرقی که نداره...داره؟ پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 10:58 :: نويسنده : اشناست
توی سنگر با او و چند تا دیگه از بچه ها نشسته بودیم.یکی از بچه های بسیجی وارد شد پانزده-شانزده ساله به نظر می رسید.مثل بقیه جوان تر ها شیفته فرهاد شده بود و نشانی منزل او را می خواست. فرهاد مکثی کرد و ارام سرش را بالا اورد و گفت: "شما لطف دارین . ما در خدمتتون هستیم .خیابون های شیراز رو بلدی ؟" -بله. "قصر دشت سوار ماشین که شدی میگی دارالرحمه قبرستون جدید..." صدای خنده بچه ها جوان را گیج کرده بود . فرهاد پیشانی جوان را بوسید و گفت: "بنویس کاکو...برای مزاح بود ...بنویس دارالرحمه قطعه شهدا...ردیف...پلاک..." بسیجی رفت روزها گذشت.بچه ها یکی یکی شهید شدند . اکبر رفت حسین رفت. فرهاد هم رفت... جنازه او را از سردشت اوردند و شوق و شورش را به ارامگاه ابدی اش در دارالرحمه سپردند. وقتی به شوق زیارت مزار او به راه افتادم یک نفر زودتر از من به ان جا رسیده بود همان بسیجی جوان نشانی را درست امده بود
پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 10:43 :: نويسنده : اشناست
زمستان سال 56 بود که یک خواب جمشید را به ان چه لایقش بود پیوند داد . شب از نیمه گذشته بود .جمشید با گونه های خیس در حال نماز و دعا بود. صدای در حیاط او را به خود اورد. در را باز کرد موجی از نور او را به عقب راند.چشم هایش به سنت کانون نور خیره شد. از کانون طنین صدایی گرم به دلهره اش پایان داد: ارام باش فرزندم من... خواست خودش را به زمین بیاندازد تا پای "اقا"را ببوسد که دست گرم "اقا" بر شانه هایش نشست: ارام باش فرزندم.من علی هستم. از امروز نام تو :مهدی" است. تو سرباز ان اسلام خواهی بود و به زودی در قیامی بزرگ شریک خواهی شد. حیرت زده و مضطرب از خواب برخواست خیس عرق بود .بوی عجیبی را در فضای اتاق حس میکرد... از خود بی خود شده بود . صدای های های گریه اش همه اهل خانه را بیدار کرد و به نام مهدی می اندیشید... چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 10:37 :: نويسنده : اشناست
بعد از پایان عملیات والفجر 8 نتوانستد او را شناسایی کنند. تلفنی با مادرش تماس گرفته بودند تا یک نشانه ای برای شناسایی علی اکبر بگیرند . گفته بود: روی کمرش یه خال هست همون نشونیش باشه . بچه ها پشت تلفن گریه شون گرفته بود که جنازه از کمر به بالا ندارد. به کف پای های جنازه که نگاه کردم او را شناختم خود حاج علی اکبر بود. توی والفجر8 از اول پاهاش رو برهنه کرده بود . نخلستان های اروند پر از خار و سنگ بود همون موقع بهش گفته بودم: چرا پاهات رو برهنه کردی؟ "کربلا منطقه ای است که حتما باید با پاهای برهنه بری زیارت امام حسین(ع) پا باید برهنه باشه..." ان موقع حرف هایش را درست نفهمیده بودم.اما بعد از شهادتش یک لقب براش انتخاب کرده بودند: سردار پا برهنه جنگ. چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 10:20 :: نويسنده : اشناست
گفتار های دونالد والترز خیلی کوتاه است حتی گاهی به یک خط هم نمیرسد. اما اگر هر یک از آنها را برای چند بار در روز بخوانید اثر عمیقی در روح شما خواهد داشت. هر گفتار برای یک روز است. یکی از روزهای زندگی شما که با تکرار این جملات و ورود مفهموم شان به ضمیر ناخود آگاه شما خیلی زیباتر خواهد شد. در هر حالی که هستید بخصوص پیش از خواب یکی از گفتار ها را تکرار کنید. ابتدا با صدای بلند و کم کم به شکل زمزمه. آری به همین سادگی ... چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 10:15 :: نويسنده : اشناست
چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 9:53 :: نويسنده : اشناست
برنده می گوید مشکل است ، اما ممکن و بازنده می گوید ممکن است ، اما مشکل . . . و...
ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد ، تا اینکه دروغی آرامم کند. . . تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی! یکی دیروز و یکی فردا . . . .......................................................................... خوبی بادبادک اینه که میدونه زندگیش فقط به یک نخ نازک بنده ولی بازم تو آسمون میرقصه و میخنده . . . .......................................................................... با کسی زندگی کن که مجبور نباشی یه عمر برای راضی نگه داشتنش فیلم بازی کنی . . . .......................................................................... انسان مجموعه ای از آنچه که دارد نیست ؛ بلکه انسان مجموعه ای است از آنچه که هنوز ندارد، اما می تواند داشته باشد . . . .......................................................................... مردمی که گل ها را دوست میدارند خود از ان گل ها دوست داشتنی ترند . . . .......................................................................... تهمت مثل زغال است اگر نسوزاند سیاه می کند . . . .......................................................................... چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است . . . ادامه مطلب ... دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, :: 21:30 :: نويسنده : اشناست
مشفق كاشانی آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |