فقط عشق به او....
اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید.....
دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:, :: 22:12 ::  نويسنده : اشناست

 

آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

عشق همانند مغناطیسی است که ما را به مبدا خود جذب می کند . باربارا دی آنجلیس

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

اگر همه آرزوها برآورده می شد ، هیچ آرزوئی برآورده نمی شد. یونسکو

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

از دیگران نخواهیم رخدادهای اندوهناک گذشته خویش را برایمان بازگویند . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

مقام عالی انسانی در برابر شماست. آن را بدست آورید. شیللر

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

به زبانت اجازه نده که قبل از اندیشه ات به کار افتد. شیلون

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

کسی ، رستاخیز و دگرگونی بزرگی را فراهم می آورد که پیشتر بارها و بارها با تصمیم گیری های بسیار ، خود ساخته شده باشد . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

اگرآنچه انجام می دهید،ناحق باشد،موفقیتی کسب نخواهید کرد. توماس کارلایل. فیلسوف اسکاتلندی

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

وقتی که رویا می بینم ، احساس جوانی می کنم. الیزابت کوتورث

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

اگر برای رسیدن به آرزوهای خویش زور گویی پیشه کنیم ، پس از چندی کسانی را در برابرمان خواهیم دید که دیگر زورمان به آنها نمی رسد . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

لازمه موفقیت ،در توانائی تمرکز انرژی ذهنی و جسمی وبدون وقفه بروی یک مسئله است بی آنکه احساس خستگی کنید. توماس ادیسون

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

آموزش توانسته است جمعیت فراوانی را باسواد کند، امانتوانسته است، به آنها بگوید چه بخوانند. جی.تراولیان

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

آنکه نمی تواند از خواب خویش برای فراگیری دانش و آگاهی کم کند ارزش برتری و بزرگی ندارد . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

لباس قدیمی را بپوشید ولی کتاب نو بخرید. آستین فلپز

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

هرگز هیچ هدفی را رها مکنید، مگر اینکه ابتدا قدم مثبتی درجهت تحقق آن برداشته باشید . آنتونی رابینز

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

آنان که مدام دل نگران ناتوانان هستند هیچ گاه نمی توانند ناتوانی را نجات بخشند ! با اشک ریختن ما ، آنها توانا نمی شوند باید توانا شد و آنگاه آستین همت بالا زد . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

کامیابی تنها در این است که بتوانی زندگی را به شیوه خودسپری کنی. کریستوفرمورلی

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

اگر می خواهی دوستیت پا برجا بماند هیچ گاه با دوستت شریک مشو . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

سعادت عادت است آنرا پرورش دهید. آلبرت هوبار

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

دانشگاه تمام استعدادهای افراد،ازجمله بی استعدادی آنهاراآشکارمیکند. چخوف

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

دوستی با کسی که باورهایت را نمی پذیرد به جایی نخواهد رسید . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

معاشرت بر دانائی می افزاید ولی تنهائی مکتب نبوغ است. گیبون

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

صرفه جوئی خود یکی از منابع مهم درآمد است. الکساندردوما

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

گفتگو با خردمندان و دانشوران ، پاداشی کمیاب است . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

همه ما نیاز داریم که دائماٌ احساس رشد عاطفی و معنوی کنیم . این غذایی است که روح ما به آن محتاج است . آنتونی رابینز

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

اینترنت همانند دریاست ، کسی که آن را نمی شناسد همانند کسی ست که شنا را نمی داند . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

حوادث چون روزها سپری می شوند. مثل افریقائی

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

بهترین چاره غضب ، به تاخیر انداختن آن است. سلیکا

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

بزرگترین گمشده های ما در زندگی ، نزدیکترین ها به ما هستند ! . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

دانه خدمت نیکو بیفشان.یادگارهای شیرین از آن بیرون خواهد آمد . مادام دوستاهل

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

بهترین زمان برای رفع عواطف منفی هنگام بروز و احساس آنهاست. هنگامی که این عواطف قدرت گرفتند، رفع آنها بسیار مشکلتر است. آنتونی رابینز

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

تاریکی در زندگی ماندگار و ابدی نیست ، برسان روشنایی . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

آن گاه هر کاری که از شما سر بزند سرشار از عشق و شور زندگی خواهد بود . باربارا دی آنجلیس

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

گنج هائی که در قلب هستند ، قابل سرقت نیستند. ضرب المثل روسی

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

هر اقدام بزرگ ابتدا محال به نظر می رسد. توماس کارلایل

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

غذا را سبک کن تا ازمرض ایمن شوی . جالینوس

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

ایستایی وجود ندارد ، هر چه هست جوشش و جاری بودن است . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

اگر زندگی با تو سرناسازگاری دارد تو با او سازش کن. اسپارت

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

کیش خوب همانند فوتبال خوب است، حرف نمی زند ، عمل می کند. کن بلانچارد

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

آدمیانی مانند گل های لاله ، زندگی کوتاه در هستی و نقشی ماندگار در اندیشه ما دارند . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

از زندگی خود لذت ببرید، بدون آنکه آنرا با زندگی دیگران مقایسه کنید. کندورسه

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

تصمیم بگیرید که چه می خواهید و مشخص کنید که چه عاملی مانع رسیدن به آن خواسته است. آنتونی رابینز

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

سرایش یک بیت درست از زندگی ، نیاز به سفری ، هفتاد ساله دارد . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

هر چه بیشتر عشق بورزید ، عشق و شور زندگی بیشتری به شما روی خواهد آورد . باربارا دی آنجلیس

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

اگر همسر شما در اثر فشار کار ، سخنان دلسرد کننده ای می گوید معنی اش آن نیست که به آخر خط رسیده اید . معنی اش آن است که همسر مورد علاقه شما به محبت و حمایت بیشتری نیاز دارد. آنتونی رابینز

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

آدمی با کینه ، زندگی را بر دوستان نیز تنگ می کند . حکیم ارد بزرگ

 

♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣

 

یکی از ناشناخته ترین لذتها در زندگی حرف زدن با خویشتن است. فرانسیس رواتر



شنبه 10 تير 1391برچسب:, :: 17:27 ::  نويسنده : اشناست

به دنبال کسی باش که تو را به خاطر زیبایی های وجودت زیبا خطاب کند نه به
خاطرجذابیتهای ظاهریت
>>>>>>>>>>>------------------- -----------



کسی که دوباره با تو تماس بگیرد حتی وقتی تلفنهایش را قطع می کنی
>>>>>>>>>>>------------------- -----------


کسی که بیدار خواهد ماند تا سیمای تو را در هنگام خواب نظاره کند
>>>>>>>>>--------------------- --------



انتظار کسی باش که مایل باشد پیشانی تو را ببوسد(حمایتگر تو باشد)
>>>>>>>>>>>------------------- -----------


کسی که مایل باشد حتی در زمانی که درساده ترین لباس هستی تورا به دنیا
نشان دهد
>>>>>>>>>>>------------------- -----------



کسی که دست تو را در مقابل دوستانش در دست بگیرد
>>>>>>>>>>>------------------- -----------



در انتظار کسی باش که بی وقفه به یاد توبیاورد که تا چه اندازه برایش
هستی و نگران توست وچه قدر خوشبخت است که تو را در کنارش دارد
>>>>>>>>>>>------------------- -----------


در انتظار کسی باش که زمانی که تو را می بیند به دوستانش بگوید اون
خودشه[همان کسی که می خواستم]
>>>>>>>>>>>------------------- -----------



اگر تو این پیام را باز کنی باید حتما آن را برای چند نفر بفرستی تا باران
عشق ومحبت در تمام طول زندگیت بر تو ببارد
>>>>>>>>>>>------------------- -----------


درنیمه شب عشق واقعی درخانه قلبت را خواهد زد و اتفاق خوبی در حدود ساعت1.42بعد از ظهر برای تو خواهد افتاد.این اتفاق ممکن است هر جایی به وقوع بپیوندد
پس برای بزرگترین شوک زندگیت آماده باش.
>>>>>>>>>>>------------------- -----------



خواهش می کنم این زنجیره ارتباطی را قطع نکن . بگذارباران عشق ومحبت درتمام
طول زندگی بر ما ببارد

 



جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 21:18 ::  نويسنده : اشناست

سر جوانی ناراحت و آشفته حال نزد شیوانا آمد و با اندوه به او گفت: " پدری داشتم که همت و پشتکار چندانی نداشت. بدنش ضعیف و ناسالم بود و در طول عمرش نتوانست شغل مناسب و پردرآمدی را برای خود دست و پا کند. تحصیلات چندانی هم نداشت و خلاصه یک آدم بسیار معمولی بود که در فقر و تنهایی از دنیا رفت.
اما همین انسان بسیار معمولی برایم وصیت کرده که صبح ها از جا برخیزم و به ورزش بپردازم و درس هایم راخوب بخوانم و فنون و مهارت روز را به کمال یادبگیرم. وقتی او خودش نتوانسته در هیچ یک از این امور پیشرفتی داشته باشد، چگونه می تواند از من انتظار داشته باشد که به آرزوهایش جامه عمل بپوشانم؟"
شیوانا به چشمان پسر جوان خیره شد و از او پرسید:" یعنی می گویی او اجازه دهد تو هم کسی مثل او شوی!؟ یعنی یک فرد بی همت و ضعیف و کم سواد و خیلی معمولی!!؟ فقط به این دلیل که خودش نتوانسته از این مرتبه بالاتر رود!؟"
پسرک آهی کشید و لختی سکوت کرد و آنگاه سر بلند کرد و از شیوانا پرسید:" به من بگوئید چگونه می توانم به روشی غیر از آنچه وصیت کرده روح ناآرام او را آرام سازم!؟"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" هیچ راه دیگری وجود ندارد. ما برای آرام سازی راه رفتگان و عزیزانمان باید به آرزوهای متعالی آنها احترام بگذاریم و با جامه عمل پوشاندن به این آرزوها به آنها ادای احترام کنیم. مهم نیست پدر تو چگونه بوده است. او آنگونه زندگی را از نزدیک لمس نمود و به این نتیجه رسید که این شیوه زندگی هیچ فایده ای ندارد ، به همین خاطر آرزو کرد که فرزند عزیزش آن مسیر را دنبال نکند! به همین خاطر وصیت کرد که تو چنان باشی که مثل او نشوی! پس تو هم چاره ای نداری ! باید به آرزویش احترام بگذاری!"
 



یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, :: 18:48 ::  نويسنده : اشناست

 


شخصی از امام حسین پرسید: فاصله میان ایمان و یقین چقدر است؟ فرمود: چهار انگشت.
گفت: چگونه؟ فرمود: ایمان آن است که آن را می شنویم و یقین آن است که آن را می بینیم
و فاصله بین گوش و چشم چهار انگشت است.
پرسید: میان آسمان و زمین چقدر است؟ فرمود: یک دعای مستجاب.
پرسید : میان مشرق و مغرب چقدر است؟ فرمود: به اندازه ی سیر یک روز آفتاب.
پرسید: عزت آدمی در چیست؟ فرمود: بی نیازیش از مردم.
پرسید: زشت ترین چیزها چیست؟
فرمود: در پیران هرزگی و بی عاری است، در قدرتمندان،درنده خویی،
در شریفان، دروغگویی،
در ثروتمندان، بخل است و در عالمان حرص.


یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, :: 18:45 ::  نويسنده : اشناست

 

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟
جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش ببینم؟


یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, :: 18:43 ::  نويسنده : اشناست

 

اجازه هست پا به خلوتت بگذارم ؟!

بار گناهم بر دوشم سنگینی می کند ٬ آیا جایی برای من با این کوله باری از گناه داری ؟

 
می توانم دقایقی آن را در بارگاه ملکوتی ات بر زمین بگذارم و نفسی تازه کنم ؟

راهم می دهی آیا ...

و آیا از سر لطف نگاهم می کنی ؟

اجازه می دهی در فراغت بگریم ؟

ودست هایی را که از فرط گناه ٬ پستی و فرومایگی در آن ریشه دوانده ٬ به سویت دراز کنم ؟

 
بر من ببخش که بر بندگان نیازمندت بی اعتنایی کردم ٬

و حال از تو توقع داریم که از نیازمندی ام روی برنگردانی ...

کوچه ها در پی قلندر جستجو کردم

ولی هیچ نیافتم ٬

آیا در حق من جوانمردی می کنی ؟

 
ای که گفتی اُدعونی اَستجِب لَکم

آیا دلم را به عفت و وجودم را به محبتت دلشاد و روشن میکنی ؟

ای که همه هستی در برابرت سر به سجده عبودیت دارند

و لحظه ای از یاد و تسبیح توغافل نیستند

 

حتی درختان و سنگریزه ها هم در این قاعده نقش ایفا می کنند

ومرغان از کوچک و بزرگ

یادتو را در صبحگاه وشامگاه از خاطرشان نمی برند

پس آرام و آسوده بر جای می مانم

و دست نیاز به درگاه کبریایی ات بلند می کنم

وهر آنچه دلم می خواهد ٬ از تو می طلبم

بدون اینکه به بزرگی و کوچکی اش فکر کنم

همچون زکریا که دراوج پیری هم از دعا به درگاه تو ناامید نبود

و همین امیدش ٬ خواسته او را به ثمر نشاند

که اگر غیر این بود ٬ تو یحیی را به او نمی دادی ٬

پس من هم با امید تمام به لطف تو

در درگاهت دست به دعا برمی دارم

 
و پس از استغاثه به درگاهت یاری ات را می طلبم

ولطفت را در لحظات حساسی که به فریادم رسیدی یادآوری می کنم

و می خواهم که به همان لطف ازلی و کرم قدیمت

مرا به خواسته ام برسانی .

 
نویسنده : سرکار خانم م.صبور


شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 10:3 ::  نويسنده : اشناست

 

...، و طلوع و سحر
و فروغ و اثر
و چراغ شب يلداى کسى باش گلم!
و بهار و نسيم
و نگار و نديم
و دلارام و تسلاى کسى باش گلم!

ابر شو ، باران باش
برف کوهستان باش
ياری پنهان باش
چشمه جارى صحراى کسى باش گلم!

زندگى درياييست
پر تلاطم ، پر موج
گاه موجى آرام
گاه موجى در اوج
با دلى دريايى
زورق وساحل درياى کسى باش گلم!

اخترى كن هر شب
خاورى كن هر روز
ماه و خورشيد کسى
قهرمان غم و کم هاى کسى باش گلم!

و بخوان
و بدان
و بمان
و دمت گرم!
تو اى خوبتر از هر چه که گل!
جرسى
نفسى
و مسيحاى کسی باش گلم!

و......،باش گلم!!!!!


شاعر: مجتبی کاشانی


شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 9:50 ::  نويسنده : اشناست

 

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند، پدرم بود...
بازم نون تازه آورده بود! نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم، پدرم می گفت :
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم... در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت و هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت...
دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله ، پدرم را خیلی دوست داشت...
کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود !
صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا!
برای یک لحظه خشکم زد چون ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم و هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم اما خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند و برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد...
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند اما من اصلا خوشحال نشدم ، خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم و تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید !
اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید ، پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟!!
گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم!
گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم !
گفت حالا مگه چی شده؟!!
گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم ، میخوای نونها رو برات قیچی کنم ؟!
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم ...
تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند ، وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت و مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد! خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت...
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت :
نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند ، راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟!
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم و یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند...
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:" من آدم زمختی هستم"!!!
زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها ...
حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم...؟!
آخ! لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند،
دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...؟!
میوه داشتیم یا نه …؟!
همه چیز کافی بود :
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک ...
پدرم راست می گفت : نون خوب خیلی مهمه و من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد...
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی.
نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش !!!



شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 9:48 ::  نويسنده : اشناست

 

 

يک روز مردي خيلي خجالتي رفت توي يک كافي شاپ ...


چند دقيقه كه نشست توجهش به يک دختر خوشگل كه كنار ميز بار نشسته بوده جلب شد.


نيم ساعتي با خودش كلنجار رفت و بالاخره تصميمش رو گرفت و رفت سراغ دختر و با خجالت بهش گفت : ميتونم كنار شما بشينم و يه گپي با همديگه بزنيم و بيشتر آشنا بشيم ؟!

دختر ناگهان و بي مقدمه فرياد زد : چي؟! من هرگز امشب با تو نمي خوابم ؟!!

همه مردم توجهشون جلب شد و چپ چپ به مرد نگاه کردند و سري تکون دادند !

مرد بيچاره سرخ و سفيد شد و سرشو انداخت پايين و با شرمندگي رفت نشست سر جاش ...

بعد از چند دقيقه دختر رفت كنار مرد نشست و با لبخند گفت : من معذرت ميخوام! متاسفم كه تو رو خجالت زده كردم. راستش من فارغ التحصيل روانپزشكي هستم و دارم روي عكس العمل مردم در شرايط خجالت آور تحقيق مي كنم ...!!!

مرد هم ناگهان فرياد زد : چي؟! منظورت چيه كه 200$ براي يه شب مي گيري؟

 



شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 9:47 ::  نويسنده : اشناست

 

روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد قاضی می برند تا مجازاتش را تعیین کند .
قاضی برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم .
ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند .
عده ای به ملا می گویند مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟
ملانصرالدین می فرماید : انشاءالله در این سه سال یا قاضی می میرد یا خرم .
نکته :
در یک جامعهء عقب مانده همه مشکلات با مرگ حل میشوند .

 



درباره وبلاگ

ادمک اخر دنیاست بخند ادمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که تو را عاشق کرد ...... شوخی کاغذی ماست بخند ادمک خل نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند ان خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فقط عشق به او....... و آدرس golnargas.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)