فقط عشق به او....
اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید.....
پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, :: 9:36 ::  نويسنده : اشناست

 

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود. دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد …

 

خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می‌کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد. و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد . او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده … اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید . پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند. اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد . و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد… وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند تا من همسرم را از میان آنان برگزینم . همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است که من آن شرط را بازگو نمیکنم. تنها یک خواسته دارم … من به تمامی‌دختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند. هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود. دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی‌از دستان پسر پادشاه گرفت… دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر میکنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب میکند …! اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است… روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک میشد … اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود میرسید و به آن آب میداد و از آن مراقبت میکرد گلی از آن نمی‌رویید … او روز به روز افسرده تر میشد . به گفته ی دوستانش پی میبرد . تا روز موعود …. که همه دختران شهر با گلدانهایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند … یکی گلدانی از یاس‌های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رز‌های سرخ در دست داشتن یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله‌های قرمز… اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد. تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند … شاهزاده که گلدانها را یکی یکی میگرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد … سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب اورد … پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده … همهمه ای راه افتاد همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه میکردند… که پسر پادشاه گفت: مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود … در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید ! و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود …! پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت ………



پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, :: 9:34 ::  نويسنده : اشناست

 

بعد از خوردن غذا بیل گیتس رئیس بزرگترین شرکت نرم افزاری جهان (مایکروسافت)

5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد.

پیشخدمت ناراحت شد.

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت گردید و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت گفت: من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری ، فرزند شما

50 دلار به من انعام داد . درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی

زمین، فقط 5دلار انعام می دهید !

گیتس لبخندی زد و جواب معنا داری گفت :

او فرزند پولدار ترین مرد روی زمینه

ولی من پسر یک نجار ساده.


(هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن . او بهترین معلم توست)


سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 10:32 ::  نويسنده : اشناست

آب، پيام مهمي براي ما دارد. آب به ما مي‌گويد كه نگاه عميق‌تري به خودمان بيندازيم. زماني كه با آيينه آب به تماشاي خود مي‌نشينيم، اين پيام به طور شگفت‌آوري خود را شفاف و درخشان مي‌كند. مي‌دانيم كه زندگي بشر مستقيما به كيفيت آبي كه در اطراف ما يا درون بدن ماست، روي آورده است. تصاوير و اطلاعات ارائه‌شده در اين مقاله،‌ بازتابي از فعاليت «ماسارو ايموتو»، محقق خلاق و روياپرداز ژاپني است. «ايموتو» كتابي با نام «پيغام آب» منتشر كرده كه برگرفته از يافته‌هاي تحقيقات جهانی وی است. اگر شما نسبت به تأثیرپذیری افكارتان از وقایع درون یا پیرامونتان شك و تردید دارید، اطلاعات و عكس‌هایی كه در اینجا آورده شده را ببیند. این تصاویر مستقیما بر اساس نتایج به دست آمده در كتاب انتشاریافته «ایموتو» است، مطمئنا در فكر و ذهن شما دگرگونی پدید می‌آورد و عقاید شما را عمیقا تغییر خواهد داد.
بنا بر آنچه در كتاب «ایموتو» آمده است، ما به مدارك حقیقی دست یافته‌ایم كه نشان می‌دهد، انرژی ارتعاشی بشر، افكار، نظرات و موسیقی بر ساختار مولكولی آب اثر می‌گذارد.
آب، ماده‌ای بسیار سازگار است، به گونه‌ای شكل فیزیكی آب به آسانی با محیطی كه در آن هست، انطباق پیدا می‌كند و نه تنها از نظر فیزیكی تغییر می‌كند، بلكه شكل مولكولی آن نیز تغییر می‌یابد. انرژی یا ارتعاشات محیط، شكل مولكولی آب را تغییر می‌دهد. از این جنبه، نه تنها آب توانایی آن را دارد كه از حیث دیداری، محیط خود را منعكس كند، بلكه از حیث مولكولی هم در انعكاس محیط اطراف خود عمل می‌كند.
«ایموتو»، تغییرات مولكولی آب را به وسیله تكنیك‌های عكسبرداری و مشاهده میكروسكوپی به صورت سند و مدرك درآورده است. به این صورت كه وی قطراتی از آب را به صورت یخ درآورده و سپس آنها را در یك فضای تاریك میكروسكوپی مورد آزمایش كه از قابلیت‌های عكاسی برخوردار بوده، قرار داده است. تحقیقات وی، آشكارا تغییر شكل ساختار مولكول آب را به نمایش گذاشته است و اثر محیط بر ساختار آب را نشان می‌دهد.
برف، بیش از چندین میلیون سال است كه بر زمین فرود می‌آید و همان‌گونه كه می‌دانیم، هر دانه برف‌، دارای شكل و ساختار خاص و منحصر به فرد است. با تبدیل یخ به آب و عكسبرداری از ساختار آن، شما به اطلاعات باورنكردنی‌ای آب دست پیدا می‌كنید.
«ایموتو» به تفاوت‌های جالب‌توجهی در ساختار كریستالی آب دست یافته است كه از منابع گوناگون و شرایط مختلف در روی كره زمین تهیه شده‌اند. آبی كه از نخستین محل خود از كوه جاری می‌شود و چشمه‌هایی كه جاری هستند، طرح‌های هندسی بسیار زیبایی از الگوهای كریستالی‌شده خود ارائه می‌دهند. آب آلوده و سمی كه از نواحی پرجمعیت و صنعتی به دست آمده است و آب راكد كوله‌های آب و سدهای ذخیره، به صراحت ساختارهای كریستالی تغییریافته و برحسب اتفاق شكل‌گرفته آب را نشان می‌دهد.
 

آب به صورتی زنده و تأثیرپذیر به هر یك از احساسات و اندیشه‌هایمان پاسخ می‌دهد. كاملا روشن است كه آب به آسانی، ارتعاشات و انرژی محیطش را به خود می‌گیرد و جذب می‌كند؛ خواه آلوده، سمی یا راكد و كهنه باشد. كار غیرعادی «ایموتو»، نمایشی پرهیبت است و ابزاری قدرتمند كه می‌تواند، درك ما را از خودمان و جهانی كه در آن زندگی می‌كنیم، برای همیشه تغییر دهد. هم‌اكنون مدرك قوی و محكمی داریم كه می‌توانیم به طور مثبت، خود و سیاره خود را با انتخاب افكاری كه برای اندیشیدن برمی‌گزینیم و راه‌هایی كه این افكار را به فعلیت می‌رساند درمان نموده تغییر شكل دهیم.



یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, :: 10:19 ::  نويسنده : اشناست

 

لاک پشت پشتش‌ سنگين‌ بود و جاده‌هاي‌ دنيا طولاني.
مي‌دانست‌ كه‌ هميشه‌ جز اندكي‌ از بسيار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته‌ مي‌خزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه‌ دور بود.
سنگ‌پشت‌ تقديرش‌ را دوست‌ نمي‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباري‌ بر دوش‌ مي‌كشيد.
پرنده‌اي‌ در آسمان‌ پر زد، سبك؛
و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا كرد و گفت: اين‌ عدل‌ نيست، اين‌ عدل‌ نيست.
كاش‌ پُشتم‌ را اين‌ همه‌ سنگين‌ نمي‌كردي.


من‌ هيچ‌گاه‌ نمي‌رسم. هيچ‌گاه. و در لاك‌ سنگي‌ خود خزيد، به‌ نيت‌ نااميدي.
خدا سنگ‌پشت‌ را از روي‌ زمين‌ بلند كرد.
زمين‌ را نشانش‌ داد. كُره‌اي‌ كوچك‌ بود.
و گفت: نگاه‌ كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس‌ نمي‌رسد.
چون‌ رسيدني‌ در كار نيست. فقط‌ رفتن‌ است. حتي‌ اگر اندكي. و هر بار كه‌
مي‌روي، رسيده‌اي.
و باور كن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاكي‌ سنگي‌ نيست،
تو پاره‌اي‌ از هستي‌ را بر دوش‌ مي‌كشي؛ پاره‌اي‌ از مرا.
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمين‌ گذاشت.
ديگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگين‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور.
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتي‌ اگر اندكي؛
و پاره‌اي‌ از او را با عشق‌ بر دوش‌ كشيد.


یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, :: 10:7 ::  نويسنده : اشناست


در قهوه خانه ساده بالای کوه، سفارش املت دادیم.

کنار دست فروشنده نوشته بود: ما را در فیــسبـــوک ملاقات کنید.

بازفکر کردم در کجای دنیا میشود اینچنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد

که فروشنده اش هم تا این حد به روز باشد؟

چون من تا حدی دنیا دیده هستم ، به تجربه میگویم : هیچ کجا …


هنگام برگشتن خانمی با مانتو و روسری و ظاهری مرتب در حال فروختن گل بود.
آنقدر ظاهر با کلاسی داشت که برای خرید گل پنجره را باز کردیم.
شخصیت با وقاری داشت.
وقتی گفتیم به شما نمی آید گل بفروشید، با کلامی تکان دهنده گفت:
بی کس هستم، اما ناکس نیستم.. زندگی را باید با شرافت گذروند.
کجای دنیا میتوان این سطح از فلسفه و حکمت را، در کلام یک گلفروش یافت؟

به خانه که رسیدیم همسرم یادش افتاد چیزهایی را نخریده است.
به سوپری نزدیک خانه رفتم و خرید کردم. دست کردم دیدم کیفم همراهم نیست.
گفتم ببخشید پول نیاوردم، میروم بیاورم و در حالیکه مبلغ کالایی که خریده بودم کم نبود،
مغازه دار با اصرار گفت نه آقا قابل شما رو نداره ببرید و با کلامی جدی و قاطع کالا را به من داد.
تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم کجای دنیا چنین اعتمادی به یک غریبه وجود دارد؟
تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت: آخه چه عجله ای بود؟

شب در حالیکه پشت لپ تاپم داشتم کار میکردم، یکباره صدای آکاردئون یکی از ترانه های خاطره انگیز را سر داد.
در کوچه نوازنده ای با زیباترین حالت و مهارتی خاص مینواخت.
به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم.
یکی آمد و به او نزدیک شد و گفت از طبقه هشتم آمدم پایین فقط بخاطر این ملودی قشنگی که میزنی.
با رضایت پولی به زو داد و رفت…حساب کردم دیدم پولی که در این کوچه گرفت را اگر در ده کوچه گرفته باشد، درآمد ماهانه خوبی دارد.
در کجای دنیا کسی میتواند در کوچه ای سرودی را سر دهد؟ من جایی ندیده ام.

میتوان همه رخدادهای بالا را منفی دید.
چرا باید خانمی با وقار گل بفروشد..؟
چرا فردی که به کامپیوتر وارد است باید بالای کوه املت درست کند..؟
چرا باید نوازنده ای ماهر در کوچه بنوازد…؟؟ و از این دست نگاههای منفی که خیلی ها دارند..
اما هیچ راه حلی هم ندارند که مثلا این مرد اگر در کوچه ننوازد، چه مشکلی حل خواهد شد؟
و آیا نگاههای منفی ما کمکی به حل مشکلات دنیا میکند؟
من هر چه را دیدم مثبت میدیدم.

بعضی از ما چیزهایی را برای خودمان ذهنی کرده ایم در حالیکه در عمل وجود ندارند..
و آنچه را نیز که وجود دارد، چشم ما نمی بیند و ذهن ما درک نمیکند.
مثلا آدمها را به دو گروه “باکلاس” و” بی کلاس” تقسیم کرده ایم..!
ماکسیما، پرادو و بنز با کلاس، و پیکان و پراید بی کلاسند.

حالا در جاده گیر کنید، به هردلیل…، چه تمام شدن بنزین، چه خرابی ماشین…
امتحان کنید حتی یک ماکسیما و پرادو و بنز بخاطر کمک به شما توقف نمیکند
و اگر کسی به کمکتان بیاید یا پیکان دارد یا پراید یا وانت… کدام با کلاس ترند؟

میتوانید به رخدادهای یکروز عادی از زندگی فکر کنید، در آن تلخ و شیرین بسیار وجود دارد.



چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 18:6 ::  نويسنده : اشناست

 


زلال که باشی سنگهای کف رودخانه ات را می بینند
بر می دارند و نشانه می روند درست به سمت خودت!!!
این است رسم دنیای امروز ما...!


 زلال باش ...
 


فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫
 


زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

 



چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 18:5 ::  نويسنده : اشناست

سرما بیداد می کند . و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته ، در یکی از بهترین شهرهای اروپا ، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم . نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با اب بینی ام مخلوط میشود .دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلتفاتش را پاک می کنم و خود را به اغوش گرمای کلاس میسپارم . استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من  جای دیگری است . برف شروع میشود ، اینرا از پنجره کلاس میبینم و خاطرات مرا میبرد به سالهای دور کودکی ….. وقتی صبح سر را از لحاف بیرون  اورده و اول به پنجره نگاه میکردیم و چه ذوقی داشت وقتی میدیدی تمام زمین و اسمان سفیدپوش است و این یعنی مدرسه بی مدرسه …پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان میکردی  و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند و یخ بکند ….. خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی میبرد ..که اول سبک بودند و هرچه میگذشت خیس تر میشدند و سنگین تر …. یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از ان بخار بلند میشد

و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت دوازده متری زندگی میکند و با  کمک هزینه 300یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند . این ماه اوضاع جیبم افتضاح است .البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر ، راستش یک  هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود اورد ، ان هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا اخرماه هیچ پولی درکار نبود. نمی دانم برای شما هم پیش اماده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درامدتان که زیاد هم نیست متکی باشید .  راستش این خیلی ترسناک است  هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه ..ولو کوچک … و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتان کمی بهم میریزد .

ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد یاد یک  دوست افتادم . البته نه برای  پول قرض کردن که از اینکار نفرت دارم بلکه برای کار . یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه … میدانستم قبلا پرستار بچه بوده  پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت ..برای چند ساعت کاردر هفته که انهم شاید گیر بیاید یا نه ، نمی ارزید همه چیز را بخطر بیاندازم . یک ان در ان بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین ادم روی زمینم . یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلندشد که برود به شوخی ..یا جدی؟…گفت این شبا سفارت شام میدن  ، محرمه … تو ام خودت بنداز اونجا  و خدافظی کرد و رفت

سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و انجا را تبدیل به حسینه کرد که مراسم مذهبی را انجا برگزار میکرد ….راستش انشب نرفتم اما شب دوم  یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن …که رفتم …..رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم ، از خودم بدم می امد که فقط برای شام خوردن جایی بروم ….اما زندگی خیلی وقت ها ادم را به کارهایی وامیدارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام انست …. و من ناچار بودم

دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بلاخره رسیدم . در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم . وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه میخواند . کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم ، نمی دانم  چرا،  اما گریه امانم نداد ، دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم  اما سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم ، اما انشب همه چیز فرق داشت

چراغ ها که روشن شد  دیدم سرو شکل من میان ان تیپ از ادمها خیلی انگشت نما بود ، داشتم از خجالت می مردم ، حس میکردم همه میدانند من برای چی انجا هستم . سفره  انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا ، هرکاری کردم نمی توانستم باخودم کنار بیایم که ان غذا را بخورم . حس میکردم این غذا سهم من  نیست ، دوباره گریه ام گرفته بود پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم ارام پاشدم و بیرون رفتم. هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود . سرم را روبه اسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم   دیگر سردم نبود ، گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را درخاطرات کودکی غرق کنم . نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد . متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم  که دوباره بوق زد . یک خانم پیاده شد و بسمتم امد و گفت : شما غذاتو رو جا گذاشتید …..
گفتم نه مرسی ..این غذا مال من نبود ….
گفت چرا .این غذای شماست …فقط مال شما …من میدونم
و پلاستیکی را بدستم داد و گفت : میخوای برسونمت
گفتم : نه ممنون با مترو میرم…. و با دست بسمت ایستگاه اشاره کردم
گفت : پس حتما برو خونه و غذات رو بخور …این غذا فقط مال توست … و سوار ماشین شد و رفت
نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود
درون پاکت یک اسکناس 500 یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده :
*سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر میکردم حق من نیست ، را بخورم ، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول بمن بخشید . پولی که زندگی  یک دختر تنها در دیار غربت بودم را نجات داد. ان مرد از من خواست هرزمان که توانستم این پول را به یکی مثل انروز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم . پس تو به من مقروض نیستی *
پی نوشت : این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم اما  این عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است .و امروز من ان قرض را به یکی مثل انروزهای خودم ادا کردم ،
و امروز برف می بارید ...



چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 18:4 ::  نويسنده : اشناست

سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..

---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه .. تا مطمئن نشدی تبر نزن !
احساس نریز!!
زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود ....



چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 18:3 ::  نويسنده : اشناست

همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست! نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست.
وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم!
سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد. بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم! با فریادی غمبار سقوط کرد. نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش! با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد. تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.



چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 18:2 ::  نويسنده : اشناست

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،
نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.
سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.
در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.

مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.
ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.
آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت :
” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.
خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.
خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد
من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم
و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا
می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.”
سلیمان به مورچه گفت :
“وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟”
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن



درباره وبلاگ

ادمک اخر دنیاست بخند ادمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که تو را عاشق کرد ...... شوخی کاغذی ماست بخند ادمک خل نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند ان خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فقط عشق به او....... و آدرس golnargas.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)