.: امان از دست این ... :
 
فقط عشق به او....
اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید.....
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:47 ::  نويسنده : اشناست

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. 
تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. 
ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. 
در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. 
هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت ،

خانم جوان در دل گفت: ... 

از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه 
مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم 

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد 
اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت 

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد 
که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم 

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. 
در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بز
ند



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ

ادمک اخر دنیاست بخند ادمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که تو را عاشق کرد ...... شوخی کاغذی ماست بخند ادمک خل نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند ان خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فقط عشق به او....... و آدرس golnargas.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)