فقط عشق به او....
اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید.....
سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 15:58 ::  نويسنده : اشناست

 

روزى امام حسین علیه السلام در گوشه اى از مسجد پیامبر صلى اللّه علیه و آله نشسته بود. مردى عرب نزد او آمد و گفت : یابن رسول اللّه من باید یک دیه کامل بپردازم و توان اداى آن را ندارم . نزد خودم مى روم و از کریمترین مردم درخواست مى کنم و کسى را کریمترین مردم درخواست مى کنم و کسى را کمتر از اهلبیت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله نمى شناسم .

 

امام حسین علیه السلام فرمود: اى برادر عرب من سه سوال مى کنم اگر یکى از آنها راجواب دادى یک سوم بدهى تو را مى پردازم و اگر دو مساءله را پاسخ دادى دوثلث آن را ادا مى کنم و اگر هر سه سوال را جواب دادى تمام بدهى تو را مى پردازم .

 

مردعرب گفت : یابن رسول اللّه آیامانند شما از مانند من (که عربى جاهل و بى سواد هستم ) سوال مى کند؟ شما که اهل علم و شرف و بزرگى هستید؟

 

امام حسین علیه السلام فرمود: بله شنیدم که جدم رسول اللّه خدا صلى اللّه علیه و آله فرمود: (المعروف بقدر المعروفه ) (به اندازه معرفت احسان شود.)

 

مرد عرب گفت : هر چه مى خواهید سوال کنید اگر دانستم جواب مى دهى و اگر ندانستم از شما مى آموزم . (و لاقوه الاباللّه ) چ

 

امام علیه السلام پرسید: (اى الاعمال افضل ) (کدام اعمال بهترند؟)

 

جواب دادن (الایمان باللّه ) (ایمان به خدا)

 

حضرت پرسید: (فما النتجاه من المهلکه ) (راه نجات از مهلکه کدام است ؟)

 

پسخ داد: (الثقه باللّه ) (اعتماد و توکل بر خداوند.

امام علیه السلام سوال کرد: (فمایزین الرجل ) (چه چیزى به مرد زینت مى بخشد؟)

مرد عزب جواب داد: (علم معه حلم ) (توکل توام با بردبارى )

حضزت فرمود: اگر علم وحلم نداشت چه چیزى او را زینت مى دهد؟مرد عرب : (فقر معه مروه ) (مال همراه بامروت )
 

امام علیه السلام : اگر از فقر و صبر هم بر خوردار نبود چه ؟

 

مرد عرب : ( صاعقه تنزل من السماء و تحرفه فانه اهل لذلک )( صاعقه اى از آسمان پائین آید واو را آتش زند که مستحق چنین عذابى است ) امام علیه السلام خندید و کیسه اى را که در آن هزار دینار زر سرخ بود به او داد و انگشترى را که دویست درهم ارزش داشت به او بخشید و فرمود: طلاها را به طلبکارانت بپرداز و پول انگشتر را صرف مخارج زندگى نما.

 

مرد عرب آنها را برداشت و گفت :( اللّه اعلم حیث یجعل رسالته ) یعنى : یعنى خداوند بهتر مى داند مه رسالتش را رد مجا قرار دهد.

 



یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, :: 18:45 ::  نويسنده : اشناست

 

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟
جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش ببینم؟


شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : اشناست

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا” بیاید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟
زن گفت: نه .
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.
غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد.
اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
زن پرسید: چرا؟
یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. شوهر خوشحال شد. گفت: چه خوب! این یه موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟
شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است ، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟
این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.
هر کجا عشق باشد، ثروت و موفقیت هم هست!



دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:5 ::  نويسنده : اشناست

شاید برای شما جالب باشد که بدانید مثل یک بام ودو هوا از کجا آمده است .
روزی پسر و دختر خانواده مهمان خانه پدرشان شدند و تصمیم گرفتند همگی شب را در منزل پدری به صبح برسانند.
طبق عادتی که در زمانهای قدیمی مرسوم بود برای خواب به پشت بام رفتند بعد از چند دقیقه مادر خانواده به پشت بام رفت تا برای مهمانها یش آب ببرد .
در یک طرف پشت بام دختر وداماد زن با فاصله از هم خوابیده بودند. مادرزن به دامادش گفت : هوا خیلی سرد دخترم را در آغوش بگیر تا گرمت بشه .
سپس به طرف دیگر پشت بام رفت زن دید که پسرش همسرش را در آغوش گرفته .مادر شوهر به عروسش گفت :از هم فاصله بگیرید هوا گرمه گرمازده می شید .
در این هنگام عروس که خیلی ناراحت شده بود گفت : قربون برم خدا رو یک بوم و دو هوا رو" این ور بوم تابستون "اون ور بوم زمستون



دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:4 ::  نويسنده : اشناست

نقل است؛ "شاه عباس صفوی" رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا درسرقلیان­ها بجای تنباکو، ازسرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی‌ شاه - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است »
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:« براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت»
شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد- گفت: « تنباکویش چطور است؟ »
رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­ام!»
شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: « مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه کنید



دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:4 ::  نويسنده : اشناست

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.
باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.
او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.
باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
"برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي..."
باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.
باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...
برگرفته از کتاب بال‌هايي براي پرواز (نوشته: نوربرت لايتنر)



دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:3 ::  نويسنده : اشناست

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .

به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم



دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:2 ::  نويسنده : اشناست

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.

پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بنوشيد."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.

مسافر گفت: " روز بخير!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "
- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند.


چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:47 ::  نويسنده : اشناست

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. 
تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. 
ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. 
در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. 
هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت ،

خانم جوان در دل گفت: ... 

از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه 
مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم 

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد 
اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت 

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد 
که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم 

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. 
در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بز
ند



یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 15:34 ::  نويسنده : اشناست

مردی خواب عجیبی دید . او در عالم رویا دید که نزد فرشتگان رفته و به کارهای آنها نگاه می کرد، هنگام ورود ، دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند ، باز می کنند و
آنها را داخل جعبه هایی می گذارند. مرد از فرشته.ای پرسید : شما دارید چکار می کنید ؟ ،فرشته در حالیکه داشت نامه ی را باز می کرد ، جواب داد : اینجا بخش دریافت است ، ما دعاها و تقاضاهای مردم زمین را که توسط فرشتگان به ملکوت می رسد به خداوند تحویل می دهیم. مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند، مرد پرسید : شماها چکار می کنید ؟ ، یکی ازفرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمات خداوند را توسط فرشتگان به بندگان زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته!!مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چکار میکنی و چرا بیکاری ؟ ،فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب تصدیق دعا بفرستند ولی تنها عده بسیار کمی جواب می دهند . مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب تصدیق دعاهایشان را بفرستند ؟! فرشته پاسخ داد : بسیار ساده است ، فقط کافیست بگویند : <<خدایا ممنونیم>>



شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 15:55 ::  نويسنده : اشناست

 

زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟



جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 13:52 ::  نويسنده : اشناست



زن و شوهر جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند آنها از صمیم قلب همدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواشتر برو من میترسم

مرد جوان:نه،اینجوری خیلی بهتره

زن جوان:خواهش میکنم من خیلی میترسم

مرد جوان:خوب اما باید اول بگی دوسم داری

زن جوان:دوستت دارم حالا میشه یواشتر بری

مرد جوان:مرا محکم بگیر

زن جوان:خوب حالا میشه یواشتر برونی

مرد جوان:باشه،به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری آخه نمیتونم راحت برونم اذیتم میکنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند

برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد یکی از سزنشینان زنده ماند و دیگری در گذشت

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خوات برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند



جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 13:50 ::  نويسنده : اشناست

درویش گفت:خیالت تخت،"او"رفت! پی زندگی! پی دیگری! دیروز،!شیرینی داد.
دل "من" سوخت، از تلخی آن شیرینی!(مبارکت باد "او")
گفت :دل "تو" که فقط گیر نبود!هواخواه زیاد داشت.
دل بیچاره "من" باز هم سوخت.
گفت،دِ نا مروت دل" او" هم گیر بود ،شاید! تو خودخواهی! دست بردار از "او".
دلم بغض کرد،نفسم هایم به کما رفتند و انگشتانم به یغما ،تا به این ثانیه ها!
آه! آه! آه!
باید نوشتن بی "او" را تمرین کنم، سخت است، فقط می ماند "من" "من""من""من""من".
کاش هیچ وقت او به اینجا سرک نکشد، دخترک خوشبخت!."من" یه لا قبا "او" ندارم.



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 21:2 ::  نويسنده : اشناست

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت.ای شیخ خدا می.داند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که...
افتان و خیزان راه می.رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده.ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده.ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می.کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده.ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 21:0 ::  نويسنده : اشناست

 

 
خط کج اهورا

 
 
دختر بچه گيج گيج بود از اينهمه تناقض

و حيرون مونده بود که کدوم يکي از حرف بزرگترا رو قبول کنه

مثلا تا همين چند وقت پيش هر بار که دفتر نقاشيش رو خط خطي مي
 
 
کرد پدرش دعواش مي کرد و ميگفت که بابا جون خط کج نکش ! يادت
 
 
باشه که هميشه خط صاف بکشي

ولي امروز تو بيمارستان وقتي مي ديد که هر بار بقيه مي گن که خط توي
 
 
تلويزيوني که به مامانش وصل کرده بودند داره هر لحظه صاف و صاف
 
 
تر مي شه ، خط پيشوني پدر کج و کجتر مي شد

وبه همين خاطر ار باباش پرسيد: بابا چرا ناراحتي؟ خط صاف که بد
 
 
نيست؟

مگه خودت به من نمي گفتي که هميشه خط صاف بکش؟

حالا مامان هم داره خط صاف مي کشه که!. پس چرا ناراحتي؟

گريه پدرش در اومد و رو به دختر گفت: دخترم اين خطهارو خدا داره
 
 
براي مامان مي کشه .تازه بابا جون هميشه که خط کج بد نيست

لا اقل ايندفه خط کج خيلي خوبه . حالا برو از خدا بخواه که اون خطا رو
 
 
کج کنه و گرنه ديگه ماماني رو نميبيني

دل دختر بچه هوري ريخت

اگه ماماني نباشه اونوقت من چيکار کنم!؟

به همين خاطر با همون زبون کودکي رو به خدا کرد و گفت: خدا جون
 
 
من که سرازکار بابام در نمي يارم و حرفاش رو متوجه نمي شم

تا حالا بهم مي گفت که خط کج بده . ولي امروز مي گه که خط کج خيلي
 
 
خوبه

تازه بابا مي گه که اگه تو تو اون تلويزيون يه خط کج نکشي من ديگه
 
 
مامانم رو نمي بينم

خدايا براي توکه اينهمه چيز رو آفريدي

مثل فيل که خيلي بزرگه

حالا برات سخته که فقط يه خط کج ناقابل تو تلويزيون بکشي!؟

نه عزيزکم اصلا سخت نيست. بيا اينم يه خط کج خيلي بزرگ تو
 
 
تلويزيون فقط به خاطر تو . و اين خط کج رو به عنوان هديه تولدت از
 
 
من بپذير

اين حرفي بود که کودک همون لحظه شنيد و نمي دونست که از کجا ،
 
 
ولي شنيد

و از فرداي همون روز بود که هر بار مادرش به مناسبت روز تولد دختر
 
 
بچه کيک تولد مي پخت هر سال مي ديد که يه خط کج بزرگ رو کيک

به اون کوچيکي افتاده.



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:59 ::  نويسنده : اشناست

داستان ز.یبای خلقت زاز هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می.گذشت.
فرشته.ای ظاهر شد و عرض کرد: “چرا این همه وقت صرف این یکی می.فرمایید؟”
خداوند پاسخ داد: “دستور کار او را دیده.ای.؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه.ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.”
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
“این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید.”
خداوند فرمود : “نمی شود!!، چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.”
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
“اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی.”
“بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده.ام.
تصورش را هم نمی.توانی بکنی که تا چه حد می.تواند تحمل کند و زحمت بکشد.”
فرشته پرسید : “فکر هم می.تواند بکند؟”
خداوند پاسخ داد : “نه تنها فکر می.کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.”
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
“ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد! به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده.اید!!”
خداوند مخالفت کرد : “آن که نشتی نیست، اشک است.”
فرشته پرسید : “اشک دیگر چیست؟”
خداوند گفت : “اشک وسیله.ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا.امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.”
فرشته متاثر شد: “شما نابغه.اید .ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده.اید، چون
زن.ها واقعا حیرت انگیزند.”
زن.ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می.کنند.
همواره بچه.ها را به دندان می.کشند.
سختی.ها را بهتر تحمل می.کنند.
بار زندگی را به دوش می.کشند،
ولی شادی،
عشق و لذت به فضای خانه می.پراکنند.
وقتی خوشحالند گریه می.کنند.
برای آنچه باور دارند می.جنگند.
در مقابل بی.عدالتی می.ایستند.
وقتی مطمئن.اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی.پذیرند.
بدون قید و شرط دوست می.دارند.
وقتی بچه.هایشان به موفقیتی دست پیدا می.کنند گریه می.کنند.
وقتی می.بینند همه از پا افتاده.اند، قوی و پابرجا می.مانند.
آنها می.رانند، می.پرند، راه می.روند، می.دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می.آورد
زن.ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می.دانند که بغل کردن و بوسیدن می.تواند هر دل شکسته.ای را التیام بخشد.
کار زن.ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها
شادی
و امید به ارمغان می.آورند. آنها شفقت و فکر نو می.بخشند
زن.ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
خداوند گفت: “این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!”
فرشته پرسید: “چه عیبی؟”
خداوند گفت: “قدر خودش را نمی داند . . .”



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:54 ::  نويسنده : اشناست

پایان همان آغاز است
به خودش می گوید: سلام. صبح بخیر! می خواهی زندگی جدیدت را شروع کنی؟
موهایش را شانه می زند و گوشواره هایش را می اندازد.لب هایش را کمی سرخ می کند و پشت گوش هایش عطر می زند.نه عاشق مردیست و نه مردی در بند عشق اوست، این همه را فقط به خاطر زندگی جدیدی که قرار است شروع شود، می کند.
پای گلدان ها که پشت پنجره ردیف شده اند آب خنک می ریزد. آسمان را از پشت شیشه ورانداز می کند: انگار باران خواهد بارید.هوای گرفته گاهی دل را عجیب باز می کند.
تنهایی در زندگی حالا صورت تازه ای یافته. می رود که هویت خاصی پیدا کند این تنهایی که از جنس بی چاره و ناگزیر بودن نیست. کم کم از تلخی هم عاری می شود و خیلی زود، یکی از همین روزها که این زندگی جدید پا بگیرد ـ این تنهایی، از حسرت و آروز هم خالی خواهد شد. با خودش می گوید: این تنهایی مرا به تالار ساکتی می خواند که من را از خودم بیرون بکشم و پرواز دهم.
چای دم می کند.دم کردن چای را از نوشیدن آن بیشتر دوست دارد. می نشیند در آشپزخانه گرم و قدیمی و به بخار آب که از لوله قوری به فضا پاشیده می شود زل می زند. روی میز همه چیز چیده، شاید نه همه چیز. تنها به قدر کفایت: نان، پنیر، خیار.
در همین احوال که چای در قوری چینی آرام آرام دم می کشد و حضور صبح روی میز صبحانه جا می افتد، او به جایی که نمی بیند چشم می دوزد و حجم پُری از سوالات هجوم می آورند:" امروز چه خواهد شد؟ زندگی جدیدت را آغاز می کنی؟ آن زندگی که هر روز باید جدیدش کنی؟ آن پیمان را با خودت می بندی که به این سکوت وفادار بمانی تا اتفاق بیفتد؟ عادت هایت و تکرارهایت را کنار می گذاری تا هوای تازه بیاید و چیزها را ذره ذره از نو بسازد؟
...
چای آماده ست. حضور کامل صبح رو صندلی های لهستانی و عطر خیار که با طرح خیال در می آمیزد. باران هم کم کم شروع به باریدن کرده.
روز آغاز می شود و چیزهایی به پایان می رسند.



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:52 ::  نويسنده : اشناست

در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم، هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: ”دوستت دارم و آرزوی کافی برای تو می.کنم.”
دختر جواب داد: ”مامان زندگی ما با هم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومی.کنم.”آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره.ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می.توانستم ببینم که می.خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی.خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: ”تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می.دانید برای آخرین بار است که او را می.بینید؟”
جواب دادم: ”بله کردم. منو ببخشید که فضولی می.کنم چرا آخرین خداحافظی؟”
او جواب داد: ”من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می.کنه. من چالش.های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود.”
گفتم: ”وقتی داشتید خداحافظی می.کردید شنیدم که گفتید «آرزوی کافی را برای تو می.کنم.» می.توانم بپرسم یعنی چه؟”
او شروع به
لبخند زدن کرد و گفت: ”این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که این را به همه بگن.”
او مکثی کرد و درحالیکه سعی می.کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: ”وقتی که ما گفتیم «آرزوی کافی را برای تو می.کنم.» ما می.خواستیم که هرکدام زندگی.ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می.ماند داشته باشیم.”
سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارت.ها را که در پائین آمده عنوان کرد:
”آرزوی خورشید کافی برای تو می.کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است.
آرزوی باران کافی برای تو می.کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد.
آرزوی شادی کافی برای تو می.کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد.
آرزوی رنج کافی برای تو می.کنم که کوچکترین خوشی.ها به بزرگترین.ها تبدیل شوند.
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می.کنم که با هرچه می.خواهی راضی باشی.
آرزوی از دست دادن کافی برای تو می.کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی.
آرزوی سلام.های کافی برای تو می.کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحت.تری داشته باشی.”
بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت… می.گویند که تنها یک دقیقه طول می.کشد که دوستی را پیدا کنید٬ یک ساعت می.کشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول می.کشد تا او را فراموش کنید…

 



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:52 ::  نويسنده : اشناست

پدر روزنامه می خواند ، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد . حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را – که نقشه ی جهان را نمایش می داد – جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد .
بیا ، کاری برایت دارم .یک نقشه ی دنیا به تو میدم ، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست ، بچینی ؟
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت ، می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است .اما یک ربع بعد ، پسرک با نقشه ی کامل برگشت .
پدر با تعجب پرسید : مادرت به تو جغرافی یاد داده ؟
پسر جواب داد : جغرافی دیگر چیست ؟ اتفاقا پشت همین صفحه ، تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم ، دنیا را هم دوباره ساختم



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:50 ::  نويسنده : اشناست


در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته
گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز
عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:48 ::  نويسنده : اشناست

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که
عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:46 ::  نويسنده : اشناست

یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران دنج رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
یک زن جادوگر که از آنجا می گذشت وارد رستوران شد و سر میز آنها رفت و گفت: آه شما زوجی مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادارموندید ، برای همین هرکدام از شما می تواند آرزویی کند و من با کمک دانشی که دارم آن را بر آورده کنم!
خانم گفت:وای خدای من ! من می خواهم به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم. جادوگر وردی خواند و ناگهان :دو بلیط خطوط مسافربری قطر ایرویز در دستان زن ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود تا آرزو کند، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، همسرم تو خیلی مهربانی اما چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم پیش میآید ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و زن جادوگر واقعا جا خوردند ولی چه میشد کرد؟
زن جادوگر وردی خواند و ناگهان:

آقا 92 ساله شد!



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ

ادمک اخر دنیاست بخند ادمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که تو را عاشق کرد ...... شوخی کاغذی ماست بخند ادمک خل نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند ان خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فقط عشق به او....... و آدرس golnargas.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)