فقط عشق به او....
اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید.....
شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 15:55 ::  نويسنده : اشناست

 

زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟



جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 13:52 ::  نويسنده : اشناست



زن و شوهر جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند آنها از صمیم قلب همدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواشتر برو من میترسم

مرد جوان:نه،اینجوری خیلی بهتره

زن جوان:خواهش میکنم من خیلی میترسم

مرد جوان:خوب اما باید اول بگی دوسم داری

زن جوان:دوستت دارم حالا میشه یواشتر بری

مرد جوان:مرا محکم بگیر

زن جوان:خوب حالا میشه یواشتر برونی

مرد جوان:باشه،به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری آخه نمیتونم راحت برونم اذیتم میکنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند

برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد یکی از سزنشینان زنده ماند و دیگری در گذشت

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خوات برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند



جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 13:50 ::  نويسنده : اشناست

درویش گفت:خیالت تخت،"او"رفت! پی زندگی! پی دیگری! دیروز،!شیرینی داد.
دل "من" سوخت، از تلخی آن شیرینی!(مبارکت باد "او")
گفت :دل "تو" که فقط گیر نبود!هواخواه زیاد داشت.
دل بیچاره "من" باز هم سوخت.
گفت،دِ نا مروت دل" او" هم گیر بود ،شاید! تو خودخواهی! دست بردار از "او".
دلم بغض کرد،نفسم هایم به کما رفتند و انگشتانم به یغما ،تا به این ثانیه ها!
آه! آه! آه!
باید نوشتن بی "او" را تمرین کنم، سخت است، فقط می ماند "من" "من""من""من""من".
کاش هیچ وقت او به اینجا سرک نکشد، دخترک خوشبخت!."من" یه لا قبا "او" ندارم.



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 21:2 ::  نويسنده : اشناست

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت.ای شیخ خدا می.داند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که...
افتان و خیزان راه می.رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده.ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده.ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می.کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده.ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 21:0 ::  نويسنده : اشناست

 

 
خط کج اهورا

 
 
دختر بچه گيج گيج بود از اينهمه تناقض

و حيرون مونده بود که کدوم يکي از حرف بزرگترا رو قبول کنه

مثلا تا همين چند وقت پيش هر بار که دفتر نقاشيش رو خط خطي مي
 
 
کرد پدرش دعواش مي کرد و ميگفت که بابا جون خط کج نکش ! يادت
 
 
باشه که هميشه خط صاف بکشي

ولي امروز تو بيمارستان وقتي مي ديد که هر بار بقيه مي گن که خط توي
 
 
تلويزيوني که به مامانش وصل کرده بودند داره هر لحظه صاف و صاف
 
 
تر مي شه ، خط پيشوني پدر کج و کجتر مي شد

وبه همين خاطر ار باباش پرسيد: بابا چرا ناراحتي؟ خط صاف که بد
 
 
نيست؟

مگه خودت به من نمي گفتي که هميشه خط صاف بکش؟

حالا مامان هم داره خط صاف مي کشه که!. پس چرا ناراحتي؟

گريه پدرش در اومد و رو به دختر گفت: دخترم اين خطهارو خدا داره
 
 
براي مامان مي کشه .تازه بابا جون هميشه که خط کج بد نيست

لا اقل ايندفه خط کج خيلي خوبه . حالا برو از خدا بخواه که اون خطا رو
 
 
کج کنه و گرنه ديگه ماماني رو نميبيني

دل دختر بچه هوري ريخت

اگه ماماني نباشه اونوقت من چيکار کنم!؟

به همين خاطر با همون زبون کودکي رو به خدا کرد و گفت: خدا جون
 
 
من که سرازکار بابام در نمي يارم و حرفاش رو متوجه نمي شم

تا حالا بهم مي گفت که خط کج بده . ولي امروز مي گه که خط کج خيلي
 
 
خوبه

تازه بابا مي گه که اگه تو تو اون تلويزيون يه خط کج نکشي من ديگه
 
 
مامانم رو نمي بينم

خدايا براي توکه اينهمه چيز رو آفريدي

مثل فيل که خيلي بزرگه

حالا برات سخته که فقط يه خط کج ناقابل تو تلويزيون بکشي!؟

نه عزيزکم اصلا سخت نيست. بيا اينم يه خط کج خيلي بزرگ تو
 
 
تلويزيون فقط به خاطر تو . و اين خط کج رو به عنوان هديه تولدت از
 
 
من بپذير

اين حرفي بود که کودک همون لحظه شنيد و نمي دونست که از کجا ،
 
 
ولي شنيد

و از فرداي همون روز بود که هر بار مادرش به مناسبت روز تولد دختر
 
 
بچه کيک تولد مي پخت هر سال مي ديد که يه خط کج بزرگ رو کيک

به اون کوچيکي افتاده.



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:59 ::  نويسنده : اشناست

داستان ز.یبای خلقت زاز هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می.گذشت.
فرشته.ای ظاهر شد و عرض کرد: “چرا این همه وقت صرف این یکی می.فرمایید؟”
خداوند پاسخ داد: “دستور کار او را دیده.ای.؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه.ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.”
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
“این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید.”
خداوند فرمود : “نمی شود!!، چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.”
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
“اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی.”
“بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده.ام.
تصورش را هم نمی.توانی بکنی که تا چه حد می.تواند تحمل کند و زحمت بکشد.”
فرشته پرسید : “فکر هم می.تواند بکند؟”
خداوند پاسخ داد : “نه تنها فکر می.کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.”
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
“ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد! به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده.اید!!”
خداوند مخالفت کرد : “آن که نشتی نیست، اشک است.”
فرشته پرسید : “اشک دیگر چیست؟”
خداوند گفت : “اشک وسیله.ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا.امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.”
فرشته متاثر شد: “شما نابغه.اید .ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده.اید، چون
زن.ها واقعا حیرت انگیزند.”
زن.ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می.کنند.
همواره بچه.ها را به دندان می.کشند.
سختی.ها را بهتر تحمل می.کنند.
بار زندگی را به دوش می.کشند،
ولی شادی،
عشق و لذت به فضای خانه می.پراکنند.
وقتی خوشحالند گریه می.کنند.
برای آنچه باور دارند می.جنگند.
در مقابل بی.عدالتی می.ایستند.
وقتی مطمئن.اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی.پذیرند.
بدون قید و شرط دوست می.دارند.
وقتی بچه.هایشان به موفقیتی دست پیدا می.کنند گریه می.کنند.
وقتی می.بینند همه از پا افتاده.اند، قوی و پابرجا می.مانند.
آنها می.رانند، می.پرند، راه می.روند، می.دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می.آورد
زن.ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می.دانند که بغل کردن و بوسیدن می.تواند هر دل شکسته.ای را التیام بخشد.
کار زن.ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها
شادی
و امید به ارمغان می.آورند. آنها شفقت و فکر نو می.بخشند
زن.ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
خداوند گفت: “این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!”
فرشته پرسید: “چه عیبی؟”
خداوند گفت: “قدر خودش را نمی داند . . .”



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:54 ::  نويسنده : اشناست

پایان همان آغاز است
به خودش می گوید: سلام. صبح بخیر! می خواهی زندگی جدیدت را شروع کنی؟
موهایش را شانه می زند و گوشواره هایش را می اندازد.لب هایش را کمی سرخ می کند و پشت گوش هایش عطر می زند.نه عاشق مردیست و نه مردی در بند عشق اوست، این همه را فقط به خاطر زندگی جدیدی که قرار است شروع شود، می کند.
پای گلدان ها که پشت پنجره ردیف شده اند آب خنک می ریزد. آسمان را از پشت شیشه ورانداز می کند: انگار باران خواهد بارید.هوای گرفته گاهی دل را عجیب باز می کند.
تنهایی در زندگی حالا صورت تازه ای یافته. می رود که هویت خاصی پیدا کند این تنهایی که از جنس بی چاره و ناگزیر بودن نیست. کم کم از تلخی هم عاری می شود و خیلی زود، یکی از همین روزها که این زندگی جدید پا بگیرد ـ این تنهایی، از حسرت و آروز هم خالی خواهد شد. با خودش می گوید: این تنهایی مرا به تالار ساکتی می خواند که من را از خودم بیرون بکشم و پرواز دهم.
چای دم می کند.دم کردن چای را از نوشیدن آن بیشتر دوست دارد. می نشیند در آشپزخانه گرم و قدیمی و به بخار آب که از لوله قوری به فضا پاشیده می شود زل می زند. روی میز همه چیز چیده، شاید نه همه چیز. تنها به قدر کفایت: نان، پنیر، خیار.
در همین احوال که چای در قوری چینی آرام آرام دم می کشد و حضور صبح روی میز صبحانه جا می افتد، او به جایی که نمی بیند چشم می دوزد و حجم پُری از سوالات هجوم می آورند:" امروز چه خواهد شد؟ زندگی جدیدت را آغاز می کنی؟ آن زندگی که هر روز باید جدیدش کنی؟ آن پیمان را با خودت می بندی که به این سکوت وفادار بمانی تا اتفاق بیفتد؟ عادت هایت و تکرارهایت را کنار می گذاری تا هوای تازه بیاید و چیزها را ذره ذره از نو بسازد؟
...
چای آماده ست. حضور کامل صبح رو صندلی های لهستانی و عطر خیار که با طرح خیال در می آمیزد. باران هم کم کم شروع به باریدن کرده.
روز آغاز می شود و چیزهایی به پایان می رسند.



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:52 ::  نويسنده : اشناست

در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم، هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: ”دوستت دارم و آرزوی کافی برای تو می.کنم.”
دختر جواب داد: ”مامان زندگی ما با هم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومی.کنم.”آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره.ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می.توانستم ببینم که می.خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی.خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: ”تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می.دانید برای آخرین بار است که او را می.بینید؟”
جواب دادم: ”بله کردم. منو ببخشید که فضولی می.کنم چرا آخرین خداحافظی؟”
او جواب داد: ”من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می.کنه. من چالش.های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود.”
گفتم: ”وقتی داشتید خداحافظی می.کردید شنیدم که گفتید «آرزوی کافی را برای تو می.کنم.» می.توانم بپرسم یعنی چه؟”
او شروع به
لبخند زدن کرد و گفت: ”این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که این را به همه بگن.”
او مکثی کرد و درحالیکه سعی می.کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: ”وقتی که ما گفتیم «آرزوی کافی را برای تو می.کنم.» ما می.خواستیم که هرکدام زندگی.ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می.ماند داشته باشیم.”
سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارت.ها را که در پائین آمده عنوان کرد:
”آرزوی خورشید کافی برای تو می.کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است.
آرزوی باران کافی برای تو می.کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد.
آرزوی شادی کافی برای تو می.کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد.
آرزوی رنج کافی برای تو می.کنم که کوچکترین خوشی.ها به بزرگترین.ها تبدیل شوند.
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می.کنم که با هرچه می.خواهی راضی باشی.
آرزوی از دست دادن کافی برای تو می.کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی.
آرزوی سلام.های کافی برای تو می.کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحت.تری داشته باشی.”
بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت… می.گویند که تنها یک دقیقه طول می.کشد که دوستی را پیدا کنید٬ یک ساعت می.کشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول می.کشد تا او را فراموش کنید…

 



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:52 ::  نويسنده : اشناست

پدر روزنامه می خواند ، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد . حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را – که نقشه ی جهان را نمایش می داد – جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد .
بیا ، کاری برایت دارم .یک نقشه ی دنیا به تو میدم ، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست ، بچینی ؟
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت ، می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است .اما یک ربع بعد ، پسرک با نقشه ی کامل برگشت .
پدر با تعجب پرسید : مادرت به تو جغرافی یاد داده ؟
پسر جواب داد : جغرافی دیگر چیست ؟ اتفاقا پشت همین صفحه ، تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم ، دنیا را هم دوباره ساختم



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:50 ::  نويسنده : اشناست


در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته
گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز
عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:48 ::  نويسنده : اشناست

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که
عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید



پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:46 ::  نويسنده : اشناست

یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران دنج رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
یک زن جادوگر که از آنجا می گذشت وارد رستوران شد و سر میز آنها رفت و گفت: آه شما زوجی مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادارموندید ، برای همین هرکدام از شما می تواند آرزویی کند و من با کمک دانشی که دارم آن را بر آورده کنم!
خانم گفت:وای خدای من ! من می خواهم به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم. جادوگر وردی خواند و ناگهان :دو بلیط خطوط مسافربری قطر ایرویز در دستان زن ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود تا آرزو کند، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، همسرم تو خیلی مهربانی اما چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم پیش میآید ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و زن جادوگر واقعا جا خوردند ولی چه میشد کرد؟
زن جادوگر وردی خواند و ناگهان:

آقا 92 ساله شد!



درباره وبلاگ

ادمک اخر دنیاست بخند ادمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که تو را عاشق کرد ...... شوخی کاغذی ماست بخند ادمک خل نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند ان خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فقط عشق به او....... و آدرس golnargas.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)