فقط عشق به او.... اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید..... جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:16 :: نويسنده : اشناست
مــــــادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟ روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره! فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد … بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟ اون هیچ جوابی نداد …. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم! سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم، اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگي … از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من.. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو.. وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر! سرش داد زدم: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا! اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد. یک روز یک دعوتنامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید ديدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم. بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی. همسایه ها گفتن که اون مرده! اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من: ای عزیزترین پسرم، من همیشه به فکر تو بوده ام.. منو ببخش که به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم! خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا.. ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم! وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم! آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم؛ بنابراین مال خودم رو دادم به تو.. برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:7 :: نويسنده : اشناست
جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:5 :: نويسنده : اشناست
مردی كه دارای عزم نيرومند و اخلاقی متين است، هرگز فضيلت های اخلاقی خود را فدای هوس های زندگی نمی كند. آری مردانی در اين جهان زندگی می كنند كه برای تكميل و حفظ فضايل اخلاقی جسم و جان خود را فدا ساخته اند. دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:49 :: نويسنده : اشناست
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید... دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:49 :: نويسنده : اشناست
خدا می داند، ولی ... یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:33 :: نويسنده : اشناست
یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:29 :: نويسنده : اشناست
یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:27 :: نويسنده : اشناست
![]() نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت ! نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت! نخستین کلامی که دلهای ما را به بوی خوش آشنائی سپرد و به مهمانی عشق برد پر از مهر بودی پر از نور بودم همه شوق بودی همه شور بودم چه خوش لحظه هایی که دزدانه ، از هم نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم! چه خوش لحظه هایی که "می خواهمت" را به شرم و خموشی – نگفتیم و گفتیم! دو آوای تنهای سرگشته بودیم رها در گذرگاه هستی به سوی هم از دورها پر گشودی .... "زنده یاد فریدون مشیری" یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:24 :: نويسنده : اشناست
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2 ) افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس 30 ) و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4 ) و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام(انبیا 87 ) و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان توهم زده شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس 24 ) و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری )حج 73) پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب 10 ) تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118 ) وقتی در تاریکی ها مرا بزاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام ( 63-64 این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای. (اسرا 83 ) آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3) غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59) پس کجا می روی؟ (تکویر 26) پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50) چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6 ) مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48) من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم. (انعام 60 )من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می دهم )قریش 3 ) برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه با هم باشیم (فجر 28-29 ) تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54 )
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند! من را انتخاب کرد ... دستی به تنهام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکمتر ... به خود میبالیدم، دیگر نمیخواستم درخت باشم، آیندهی خوبی در انتظارم بود! سوزش تبرهایش بیشتر میشد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومندتر بود ... مرا رها کرد با زخمهایم، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم، نه تختهسیاه مدرسهای، نه عصای پیرمردی ... خشک شدم ...
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت میمونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن! ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز ... زخمی میشود ... در آرزوی تختهسیاه شدن، خشک میشود!!!
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |